یادبود رابرت اس. والرشتاین
Mشهرستان آرین، کالیفرنیا | آوریل ، 11 ، 2015
امی والرشتاین فریدمن
خوش آمدید و سپاسگزارم.
من انصافاً تحت تأثیر این مشارکت و پاسخگویی قرار گرفتم و واقعاً متاثر شدم. خیلی غم انگیز است که اکنون اینجا هستم، اما با حضور و حمایت شما کمتر شده است.
این یک شادی و افتخار باورنکردنی بوده است که از همه شما از طریق کارتها، ایمیلها و داستانهایتان یاد بگیرم، تمام روشهایی که پدرم زندگی شما را تحت تأثیر قرار داده است. بسیاری از شما در مورد او نوشتید که او یکی از آخرین اسطوره های ایستاده است، یا اینکه او یک شیر واقعی در میدان است، و همچنین در مورد احترام مطلق او به اجماع، شمول و احترام به روند و همه افراد در طول مسیر، شما نوشته اید. به اشتراک گذاشت که چگونه زندگی شما را تغییر داده است.
پدرم مرد بسیار ساده ای بود. او دو چیز را دوست داشت و آنها را به شدت دوست داشت. اول، او عاشق روانکاوی بود، او عاشق نظریه بود، او عاشق تحقیق بود، او عاشق یادگیری در هر ساعت بالینی بود، او عاشق تفکر رفت و برگشت از طریق مقالات و نظرات متفاوت بود، و او عاشق نقش و ایده آل خود برای متحد کردن همه موارد بود. جناح های پراکنده و کار با هم برای یک تفاهم مشترک.
و او عاشق مادرم بود. از او احساس برکت کرد. او یک عمر را صرف جلب رضایت او کرد، از او مراقبت کرد و همیشه به او گوش داد. او گروه را رهبری کرد و ما دنبال شدیم. پدرم چیزی جز لبخند زدن او نمی خواست و این برای او دنیایی بود. او هرگز با او دعوا نکرد، بیشترین چیزی را که میگفت «اوه جودی» بود، و سپس راهی پیدا میکرد تا آن را درست کند.
او نور او، موز او و همیشه دلیل او برای انجام تمام کارهایی بود که انجام می داد. او از حرفه، نویسندگی، موفقیت هایش و تمام افتخاراتش حمایت کرد. او در تمام این مسیر تکیه گاه محکم او بود.
اگر به هر بخش از زندگی او و هر اقدامی که انجام داد نگاه کنید، آن دو ارزش بسیار قوی و بسیار واضح رهبری میکردند. عشق او به روانکاوی و عشق او به مادرم.
پدر من در سال 1921 در آلمان به دنیا آمد. پدر او یک عالم خاخام بود و در سن 16 سالگی در راه تبدیل شدن به یک رهبر بسیار محترم در جامعه خود بود. با این حال، پس از ازدواج جوان و طلاق یهودیان در اواسط 20 سالگی، روستای خود و تحصیلات یهودی خود را ترک کرد و به برلین رفت و وارد دانشکده پزشکی شد. در آنجا پدربزرگم با مادربزرگم که هنرمند بود آشنا شد. آنها ازدواج کردند. بابا به دنیا اومد در سال 1922، پدربزرگم به عنوان یک پزشک جوان یهودی نگران زندگی در برلین بود و راهی نیویورک شد. در سال 1923 او به دنبال همسرش و پدرم فرستاد. بنابراین، اگرچه در آلمان به دنیا آمد، اما پدر در برونکس بزرگ شد. وقتی او 9 ساله بود والدینش صاحب فرزند دوم امانوئل شدند.
بابا از دوران کودکی خود به خوبی یاد می کرد، در خیابان بازی می کرد و مدرسه را زیاد جدی نمی گرفت. با این حال، او کودکی باهوش بود و نرفتن از دانشآموزان در پیشرو یک روش معمول بود، پدر فارغالتحصیل دبیرستان در سن 15 و نیم سالگی با قد 5/2 اینچ بود.
مادربزرگم فکر می کرد که فرستادن یک نوجوان 15 ساله به دانشگاه ایده بدی است، بنابراین در عوض پدرم را فرستاد تا با برادر مجردش، مارکوس که در آن زمان در مکزیک زندگی می کرد، زندگی کند. مادربزرگ من یک مادر یهودی معمولی نبود. او دوست داشت پسرش هنرمند شود. بنابراین، پدر در مکزیک هنر خواند و نزد همان معلمی فرستاده شد که دیگو ریورا را تدریس می کرد. پدرم امسال را در مکزیک دوست داشت، با عمویش زندگی میکرد، که برای زندگی خوب، مهمانیهای فراوان، لذت بردن از همراهی افراد با ارتباط خوب و احساس بسیار پیچیده بود.
پس از بازگشت وارد دانشگاه کلمبیا شد و سپس در دانشکده پزشکی کلمبیا ادامه داد. مادربزرگ من ناامید شده بود، او یک هنرمند می خواست.
در دانشگاه، از طریق مشارکت در سازمان صهیونیستی آووکا، با مادرم آشنا شد. او تا زمان مرگش میتوانست خاطره دقیقش را از دیدن او در آن سوی اتاق توصیف کند، و اینکه چگونه همیشه میگفت که میدانست او همان یکی است. او دانشجوی کالج هانتر بود که اخیراً از زندگی در فلسطین بازگشته بود و از پاهایش جارو شد. مامان کمتر تحت تأثیر قرار گرفت، زیرا پدر شغلی داشت، این بود که به صورت دستی اعداد روی صفحه امتیازات فوتبال را در طول یک بازی فوتبال کلمبیا جابجا می کرد، با این حال، او حداقل شاغل بود که برای او یک امتیاز واقعی بود.
به دلیل خدمت سربازی مورد نیاز او به عنوان پزشک و بی پولی، خواستگاری آنها چند ضربه و کبودی به همراه داشت و تا سال 1947 بود که ازدواج کردند.
پدر در ایالت واشنگتن مستقر بود و یک بخش بیماری های عفونی را اداره می کرد. مامان به عنوان مددکار اجتماعی در نیویورک کار می کرد. آنها اگر نه دو بار در روز یک بار برای یکدیگر نامه نوشتند. پس از مرگ مادر، تنه قدیمی ارتش پدر را از زیر خاک بیرون آوردم. تمام نامه هایی که او برایش نوشته بود را در داخلش نگه داشته بود. تک تک آنها را دوباره خواند. و برای کسانی که می دانستند، دست خط مادرم کار ساده ای نبود. او پس از 65 سال به اندازه یک سرباز جوان در خواستگاری با او عشق می ورزید.
پس از جنگ، آنها به نیویورک بازگشتند و پدر قصد ادامه تحصیل در زمینه بیماری های عفونی را داشت. قرار نبود رزیدنتی او فوراً شروع شود و پدر برای پرکردن زمان، نوبت در یک واحد روانپزشکی را پذیرفت. در این دوره بود که احساس علاقه پدر و رابطه عشق دوم واضح او شروع شد. داستان از این قرار است که در این مدت او از بنیاد منینگر مطلع شد و برای اقامت از آنها درخواست داد. دکتر معروفی به نام اسنپر، رئیس ستاد پزشکی داخلی او، گفت، اگر شما را رد کنند، خوش شانس خواهید بود و یک عمر هدیه خواهید داشت. خب قبول شد آن شب پدر با هیجان به خانه برگشت و به مامان گفت که به توپکا، کانزاس نقل مکان می کنند. مامان که هنوز آنقدر در مورد ایالات متحده آگاه نیست، گفت: عالی، فکر میکرد این حومه نیویورک است. وقتی فهمید توپکا در کانزاس است، شوک بزرگی بود.
در سال 1949، والدینم به توپکا نقل مکان کردند. در سال 1951، برادرم مایکل به دنیا آمد، نینا دنبال کرد و من کوچکترین بودم. توپکا یک شهر کوچک طبقه متوسط واقعی در آمریکا بود، به جز همه دوستان خانوادگی که روانپزشکان پیوند شده بودند.
کار پدر در آنجا به عنوان رزیدنت روانپزشکی آغاز شد، او آموزش تحلیلی خود را در آنجا گذراند و به سمت مدیر آموزش ارتقا یافت. آنها 17 سال آنجا بودند. آنها عاشق اجتماع، دوستی ها، سهولت در تربیت فرزندان و احساس امنیت بودند.
با این حال، توپکا هر سال شروع به کوچکتر شدن کرد. پدر برای یک دوره 9 ماهه به عنوان همکار در مرکز مطالعات پیشرفته در علوم رفتاری دعوت شد. همه ما یک سال به استنفورد نقل مکان کردیم. پس از بازگشت آنها می دانستند که زمان حرکت فرا رسیده است.
در سال بعد، 1966، ما به Belvedere، کالیفرنیا نقل مکان کردیم. بقیه داستان بیشتر محلی شناخته شده است. 9 سال در کوه صهیون، سانفرانسیسکو، و در سال 1975 انتقال به دانشگاه کالیفرنیا سان فرانسیسکو، UCSF، آنجا به عنوان رئیس برای سالها، و سپس کاهش سرعت به 25 ساعت تمرین در هفته در سال 1990، و به طور کامل بازنشستگی در سال 2000 تمرین کرد. در این سالها پدر در انجمن روانکاوی آمریکا و همچنین انجمن بینالمللی روانکاوی شرکت کرد، برنامه دکترای سلامت روان (DMH) را ایجاد کرد و سعی کرد رهبریهای روانکاوی در بخشهای پزشکی روانپزشکی را حفظ کند. در این جبههها، کار پدر به تدریج آغاز شد، اما در اوایل دهه 70 او بسیار سفر میکرد و بیشتر و بیشتر درگیر سیاستهای سازمانی میشد.
خواهر و برادرم قبلاً به دانشگاه و فراتر از آن رفته بودند و فقط من در خانه بودم. بنابراین، به جای گذشتن از این فرصت های حرفه ای، من را همراهی کردند. من در 6 سالگی در 3 کنگره آمریکا و 17 کنگره بین المللی و همچنین جلسات سالانه در Hampstead شرکت کرده بودم. مادر این فرصت های شغلی را برای پدر دید و ما رفتیم. حمایت او از او و حرفه اش تزلزل ناپذیر بود.
پدر در تمام این زمانها و در واقع حتی زمانی که پزشک متخصص بیماریهای عفونی بود، نوشت. و بابا نوشت و بابا نوشت بیشتر عصرها بابا سر میزش بود، هر خانه ای میزی داشت که بابا می نوشت. پدر بیش از 20 کتاب و 400 مقاله نوشت. در واقع هنوز 2 مقاله در خط لوله وجود دارد که در سال آینده منتشر خواهد شد. پدر تمام مقالههایش را با دست بلند مینوشت، هرگز تایپ، خودکار آبی، پیشنویس تک، کاملاً و کاملاً منظم در ذهنش یاد نگرفت. او یک بار با خودکار قرمز، کاما، نقطه گذاری، و شاید حتی اضافه کردن یک فاز، کاغذهایش را خودش ویرایش می کرد، اما این تمام بود. او قطعاً نویسندهای پرکار بود، شاید نویسندهای ظریف نبود، و ممکن بود از ویراستار خوبی استفاده میکرد، اما مطمئناً ایدههایی داشت. پس از مرگ مادر، او گفت که کارش تمام شده و از ایده هایش خارج شده است. در آن سال 4 مقاله دیگر نوشت.
پدر واقعاً از تغییر فشارها و انتظارات در زمینه روانپزشکی و روانکاوی غمگین بود، زیرا احساس می کرد پزشکان بیش از حد سخت کار می کنند و وقت فکر کردن و نوشتن را ندارند. او به شدت احساس می کرد که نویسندگی باید بخشی از کار باشد، بخشی از مشارکت، بازپرداخت و استفاده از این اطلاعات برای یادگیری و رشد جمعی این حرفه. او آنقدر این حرفه را دوست داشت که احساس می کرد بدون نویسندگی و تحقیق و ادامه یادگیری، این حرفه منزوی و خودپسند و منسوخ می شود.
پدر من یک عقل واقعی بود. او احساس می کرد که ایده ها مهمترین چیز در جهان هستند. و او علاقه زیادی به دنیای ایده های درون روانکاوی داشت. او از طریق مشارکت در انجمن روانکاوی آمریکا و انجمن بین المللی روانکاوی سخت مبارزه کرد تا همه را در جمع نگه دارد و تفاوت ها را بپذیرد و در جهت آن زمینه مشترک کار کند. او احساس می کرد که تنها راه برای پل زدن بر فضا و زمان، ایجاد اجماع و نوشتن است.
بابا هم مردی بود که دم از دانش داشت. او عملا حافظه عکاسی داشت. او و مادرش دوست داشتند به موزهها بروند، و سالها بعد پدر میتوانست به یاد بیاورد که چه آثار هنری در آن نمایشگاه و روی کدام دیوار بود. اگر فرصتی برای بازدید از خانه او دارید، او دوست داشت شما را از طریق هنر آنها راهنمایی کند و داستان پشت هر قطعه را برای شما تعریف کند. او واقعاً موسیقی را دوست داشت. والدینم به سمفونی، اپرا و موسیقی مجلسی می رفتند. او آرامش زیادی در ادامه رفتن به موسیقی پس از مرگ مادر پیدا کرد. بابا عاشق خواندن بود. او همه را خواند و من تمام مقالات مجلات حرفه ای را که به صورت ماهانه یا فصلی دریافت کرده بود، تکرار می کنم. او انتخاب و انتخاب نکرد. او تمام مجله را خواند. او همچنین روزانه نیویورک تایمز، اشتراک منظم مجلاتی مانند نیویورکر، اکونومیست و اورشلیم ریپورت را می خواند تا تازه فهرست را شروع کند. او سرانجام پس از مرگ مادر احساس کرد که وقت دارد و تصمیم گرفت خود را از طریق آثار کلاسیک دوباره بخواند.
پدرم به ندرت قضاوت می کرد و اگر چنین بود، خیلی ملایم باید او را بشناسی تا بدانی که این یک قضاوت منفی است. اگر در تئاتر یا کنسرت بودیم و اولین بازی وحشتناک بود، هرگز و تکرار میکنم هرگز آن را ترک نکردیم، شاید نیمه دوم بهتر میشد. او نه تنها قضاوت نمی کرد، بلکه به ندرت عصبانی می شد... نه از مادر، و حتی در موقعیت های حرفه ای، مانند کناره گیری متناقض او از ریاست UCSF، او کسی نبود که عصبانی یا ناراحت شود، او فقط به شدت توسط مردم ناراحت می شد. رفتارها و نیازهای آنها به قدرت و تقسیم بندی تمام دوران نوجوانی ام را صرف این کردم که پدرم سرم فریاد بزند. برادر و خواهرم هر دو در این زمینه شکست خوردند. من به یاد دارم که یک بار به سختی این کار را انجام داده ام.
زندگی پدرم غم و اندوه عمیقی داشت. مرگ پسرش مایکل در سال 2006 او و این خانواده را به شدت تکان داد. من متحیر بودم که چگونه در مراسم تشییع جنازه کمتر از 2 روز پس از مرگ مایکل، پدر توانست در اتاقی مانند این بایستد و به طور غیرمنتظره درباره مایکل، کودکی، ازدواج، شغل و فرزندانش صحبت کند. او یک سخنران واقعا شگفت انگیز بود.
و بیشتر از همه پدرم یک داستان گوی عالی بود. او همیشه داستان یا شوخی عالی داشت و در هر موقعیتی نظر می داد. از این که او چگونه می تواند پیش پا افتاده ترین جوک یا موقعیت عالی و حتی نقل قول درست را به خاطر بیاورد تعجب می کردم. فقط شانه بالا می انداخت. پدر عاشق داستان هایش بود. وقتی بچههایم بزرگتر میشدند و میتوانستند رانندگی کنند، اغلب خودشان با والدینم شام میخورند. شوخی خانوادگی همیشه این بود که در هر وعده غذایی، هیچ وقت یادش نمی آمد که قبلاً آن را گفته بود، داستان قطار را برای آنها تعریف می کرد. داستان اصلی این است که پدرم به عنوان کاپیتان ارتش، قطاری را که بیماران را از ایالت واشنگتن به نیویورک می برد، فرماندهی می کرد تا بتواند با مادرم قرار ملاقات بگذارد. او میتوانست این داستان را با جزئیات محبتآمیز و اغراقآمیز بگوید، فقط میخواست که نوهها عمق عشق او به مادرم را بشنوند، و یک بار هم با استفاده از 10 دلار آخرش برای رشوه دادن به مهندس برای پیدا کردن ایراد از او، کار کمی شیطنت آمیز انجام داد. بنابراین برای تعمیر چیزی قبل از بازگشت نیاز به یک دوره 24 ساعته داشت. او آن داستان را دوست داشت.
زندگی پدر در ژوئن 2012 تغییر کرد. او هرگز فکر نمی کرد که بیشتر از مادر زنده بماند. مامان نور او بود، سرگرمی اش، ارتباطش با روابط اجتماعی، موزه اش، دلیل زندگی اش.
به او پرواز داد.
او بیشترین آرامش را در خانه 50 ساله آنها و به یاد آوردن او یافت. او مردی معمولی بود و روال خواندن، نوشتن، شرکت در هر کنسرت یا نمایشی ریتم زندگی او را حفظ می کرد.
بعد از 2+ سال او آماده بود.
مادرم این سنت را آغاز کرد که والرشتاین ها هر ماه دسامبر برای جشن گرفتن هانوکا به مدت 4-5 روز دور هم جمع می شوند. او منعطف بود، لزومی ندارد که در واقع روی هانوکا باشد، اما همه باید بیایند، به آن می گفتند اجرای فرمان. والرشتاین ها برای جشن گرفتن هانوکا در 12/19/14 گرد هم آمده بودند. پدر تمام خانواده را جمع کرده بود. او بلند شد تا در راهرو راه برود، من بازویش را گرفتم، او در آغوش من افتاد و با تمام خانواده در اطرافش مرد. او تازه تمام شده بود.
پدر برای آخرین بار دستور مامان را انجام داده بود و خانواده را دور هم جمع کرد. او با همه ما مرد. بدون درد، بدون مداخلات پزشکی، بدون تصمیم، فقط ما با هم هستیم.
دو شور و اشتیاق پدر او را زنده نگه داشت و تا آخر وصل کرد. تاثیر او بر روانکاوی سالهای آینده خوانده میشود و مورد بحث قرار میگیرد و این خانواده به دلیل شراکتشان در کنار هم هستند و محکم و عاشقانه حمایت میکنند.
W. Walter Menninger، MD
رابرت والرشتاین – سالهای توپکا: 1949-1966
در این مناسبت فرخنده، از من خواسته شد تا در مورد سالهای زندگی باب والرشتاین در کانزاس، جایی که او در سال 1949 برای آموزش روانپزشکی و بعداً روانکاوی خود در دانشکده روانپزشکی منینگر و موسسه روانکاوی توپکا رفت، به اشتراک بگذارم. کلینیک منینگر در اواخر دهه 1930 برای آموزش روانپزشکی تایید شده بود، اما گسترش بی سابقه در این برنامه آموزشی پس از جنگ جهانی دوم، مدرسه روانپزشکی مننگر را برای مدتی به بزرگترین برنامه آموزشی برای روانپزشکان در جهان تبدیل کرد.
یک کلمه در مورد توپکا در دهه 1940: این یک جامعه نسبتا کوچک و همگن با 40,000 نفر بود. یک پایتخت دولتی؛ خانه راه آهن آچیسون، توپکا و سانتافه. بیشتر روستایی تا شهری کلینیک منینگر یک شرکت و کارفرمای مهم در جامعه بود. این کلینیک تعدادی روانکاو مهاجر را جذب کرد که در اواخر دهه 1930 و اوایل دهه 1940 از هولوکاست در اروپا فرار کردند. آنها تعهد مؤسسه به روانکاوی را تقویت کردند و به شکل گیری هسته ششمین مؤسسه روانکاوی آموزشی در ایالات متحده، اولین مؤسسه ای که در غرب رودخانه می سی سی پی تأسیس شد، کمک کردند.
با ظهور دانشکده روانپزشکی منینگر در اواخر دهه 40، هجوم پزشکان با انگیزه و چالش برانگیز از سراسر کشور و جهان وجود داشت که بسیاری از آنها کهنه سربازان جنگ جهانی دوم بودند و خانواده های جوانی داشتند. این گروه به یک جامعه حرفه ای نزدیک از همکاران تبدیل شد که خانواده هایشان علایق و فعالیت های مشابهی داشتند. بسیاری از کسانی که آموزش های حرفه ای خود را در توپکا گذرانده اند، دوستی هایی را ایجاد کردند که پس از ترک آن ها برای ادامه کار خود در جای دیگر، به خوبی ادامه یافت. سالهای حضور باب و جودی در توپکا، سالهای رشد خانواده آنها بود. سه فرزند آنها با فرزندان تحلیلگران دیگر بزرگ شدند، تعطیلات را با هم جشن گرفتند و بار و خفاش میتزوه را جشن گرفتند و با دوستان جوان خود دوستی مادام العمر برقرار کردند.
این افتخار من است که این افکار را امروز در اینجا به اشتراک بگذارم زیرا یکی از دوستان عزیز باب و همکار سابق توپکا، هوارد شورین، که اکنون در آن آربور، میشیگان زندگی می کند، قرار بود افکار خود را در مورد سالهای توپکای باب به اشتراک بگذارد. متأسفانه، سلامتی هاوی مانع از این می شود که او امروز با ما باشد.
اجازه بدهید در اینجا سلب مسئولیتی ارائه کنم، تا آنجا که با زندگی باب در توپکا آشنا هستم. در زمانی که او برای آموزش به توپکا آمد، من برای تحصیل در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد توپکا را ترک کردم و در سال 1958 برای آموزش روانپزشکی خودم بازگشتم و تنها سه سال دیگر را در خدمت یونیفرم پوش گذراندم. بنابراین در بیشتر اوقاتی که باب در توپکا بود، من درگیر این موسسه نبودم. من از احترام بالایی که پدرم (دکتر ویل منینگر) و عموی (دکتر کارل منینگر) برای او قائل بودند، و احترام و قدردانی فراوان آنها از تعهد و رهبری او در حوزه تحقیقاتی، به ویژه در یک روان درمانی پیشگام، آگاه بودم. پروژه تحقیقاتی.
پس از اتمام دوره رزیدنتی روانپزشکی، باب به کارکنان منینگر پیوست، آموزش روانکاوی را تکمیل کرد و مسئولیت تحقیقاتی مهمی را بر عهده گرفت و در نهایت ریاست بخش تحقیقات مننگر را بر عهده گرفت. در اوایل دهه 1950، او به گروهی از روانپزشکان، روانشناسان و روانکاوان مننینگ پیوست که در یک مطالعه جامع در مورد روان درمانی بودند، به عنوان منشی و سپس به عنوان مدیر آن پروژه خدمت کردند. در سال 1956، او مفاهیم آن پروژه تحقیقاتی مهم را در بولتن کلینیک منینگر [BMC 20:239-252، 1956] به تفصیل شرح داد. متعاقباً او گزارشهای پیشرفت پروژه را در بولتن منینگر نوشت [BMC 22:115-166، 1958; BMC 24:157-216، 1960]. کتاب او، «چهل و دو زندگی در درمان»، یک مرور کلی و خلاصهای از یافتههای مهم آن مطالعه است، و خواندن آن در آموزش روانکاوی من ضروری بود. پس از اینکه باب مننینگر را ترک کرد، رهبری مطالعه توسط اتو کرنبرگ به عهده گرفت، اما باب مقدمه ای برای گزارش نهایی پروژه تحقیقاتی روان درمانی در سال 1972 نوشت [BMC 36:vii-ix، 1972].
همکارانی که با باب کار کردند او را به عنوان "آقای. نجابت متشخص شده است.» آنها از او به عنوان یک مدیر منصف، عاقل و متعادل یاد می کنند. از او نقل شده است که مشاهده میکند: «اگر برایتان مهم نباشد که چه کسی اعتبار آن را به دست میآورد، میتوانید کارهای افتضاحی انجام دهید». او بر گرد هم آوردن همکاران از طریق یافتن یک زمینه مشترک تمرکز کرد و سخت تلاش کرد تا نظر همه را در این ترکیب جلب کند. او برای لمس شخصی در روابط ارزش قائل بود. او همچنین به عنوان شوهری کاملاً دوست داشتنی و فداکار برای جودی یاد می شود. من به یاد دارم که تصمیم او برای ترک توپکا و نقل مکان به سانفرانسیسکو برای پدر و عمویم عمیقاً ناامید کننده بود. اما، مانند بسیاری دیگر از «فارغ التحصیلان» تجربه منینگر، او را ترک کرد تا استعدادهای خود را با یک جامعه حرفه ای بزرگتر به اشتراک بگذارد.
در دهه اول این قرن، این افتخار من بود که بولتن کلینیک منینگر را ویرایش کنم. در طول این مدت، عمیقاً از تعهد مستمر باب به آن نشریه و کمک او به من به عنوان عضوی از هیئت تحریریه به روش های بی شماری سپاسگزار بودم. زمانی که امی پس از مرگش، نامه ای را که هنوز امضا نکرده بود و در پاسخ به نامه سالانه من به دوستان نوشته بود، برای من فرستاد، عمیقا متاثر شدم. او مشاهده کرد که من ارتباط قویای باقی ماندهام که او هنوز با مننگر و توپکا و «زندگی فوقالعادهای که در آنجا داشتم». ما عمیقا سپاسگزاریم که او بخش مهمی از زندگی حرفه ای اولیه خود را در توپکا گذراند.
رابرت میشلز
I. 1921-1948
باب والرشتاین در سال 1921 در برلین متولد شد. پدرش، یک پزشک که از خانواده ای از علمای خاخام در پراگ بود، مادرش هنرمندی از گالیسیا، هر دو به برلین آمده بودند و در سال 1919 ازدواج کردند. باب در سال 2 به نیویورک نقل مکان کرد. در سن 3 سالگی، مهدکودک را در 1250 سالگی شروع کرد، پنج بار ارتقاء یافت و سوم دبیرستان را در کلاس 15 خود در سن 3 سالگی فارغ التحصیل کرد. و سپس در سال 1937 وارد کالج کلمبیا شد. منظور کلمبیا این بود که او می توانست در خانه زندگی کند و رفت و آمد کند. او یک دانش آموز برتر، فی بتا کاپا، مدرس در کلمبیا در سال 1941 بود، و مهارت های رهبری و سازمانی او در همان ابتدای رشد و اداره یک گروه مطالعه از همسالانش که مرتباً در خانه اش ملاقات می کردند، آشکار شد.
در دبیرستان، باب به حرفه ای در معماری یا مهندسی علاقه مند بود، اما پدرش او را منصرف کرد، با این استدلال که یک پزشک به هماهنگی با یک شرکت یا موسسه وابسته نیست. این ممکن است در مورد پزشکی در سال 1940، و شاید به ویژه در مورد یهودیان در پزشکی در سال 1940 صادق باشد، اما مطمئناً در مورد باب والرشتاین، که مهارت های سازمانی و رهبری موضوع اصلی حرفه او را تعیین می کرد، صادق نبود. این تصویر توسط مادر باب پیچیده تر شد، مادری یهودی که می خواست پسرش پزشک نباشد، بلکه یک هنرمند باشد.
با این وجود، پس از کالج کلمبیا، باب به دانشکده پزشکی رفت. یک بار دیگر او هاروارد را می خواست اما توان مالی آن را نداشت و با هدف پزشکی داخلی به کلمبیا رفت. او در سال 44 از AOA فارغ التحصیل شد (یک برنامه سه ساله به دلیل جنگ جهانی دوم) و برای کارآموزی و اقامت پزشکی به کوه سینا در شهر نیویورک رفت. او پنج سال را در پزشکی داخلی، دو سال را در ارتش و سه سال را در کوه سینا گذراند، از جمله یک سال به عنوان رئیس رزیدنت. او در سال 47 ازدواج کرد و تصمیم بزرگی گرفت که به روانپزشکی روی آورد. او در ژانویه سال 49، زمانی که او و جودی به توپکا نقل مکان کردند، در منینگر تمرین کرد. او کالج، دانشکده پزشکی و رزیدنتی پزشکی را گذرانده بود، اما تنها 28 سال داشت.
II. 1949 - 1975
باب 17 سال را در منینگر گذراند، ابتدا به عنوان یک مقیم، سپس به عنوان دستیار مدیر و مدیر تحقیقات. برای او آموزش روانپزشکی مقدمه ای برای آموزش روانکاوی بود. او در ابتدا قصد داشت برای آموزش روانکاوی به نیویورک، کوه سینا و موسسه روانکاوی نیویورک بازگردد، اما در کمال تعجب او و دیگران، توسط موسسه روانکاوی نیویورک رد شد. (برای یک فرد خارجی، این شواهد واضحی از خطای آنهاست، اما باب ممکن است برای دیدن این موضوع خیلی نزدیک بوده باشد. وقتی داستان را تعریف کرد، در پاورقی اضافه کرد که روانکاوی نیویورک بعداً او را با جایزه هاینز هارتمن تجلیل کرد. سخنرانی سالگرد فروید و سخنرانی یادبود چارلز فیشر. مننگر و سانفرانسیسکو قدردان روانکاوی نیویورک هستند.)
در مننینگر بود که باب آموزش روانکاوی خود را دریافت کرد و چندین موضوع که کار حرفه ای او را مشخص کرد پدیدار شد: (1) اشتیاق به همکاری بین رشته ای میان روانپزشکان، روانشناسان و دیگران، و رفع موانع آموزش روانکاوی غیرروانپزشکان. (2) تحقیقات تجربی سیستماتیک در مورد فرآیند و نتیجه درمان، و. (3) رابطه روانکاوی و روان درمانی روانکاوی. نقش رهبری او در تحقیقات منینگر، مهارتهای سازمانی و توانایی خارقالعادهاش را برای گرد هم آوردن افراد با دیدگاههای مختلف و تعدیل، ادغام و ترکیب نتایج مشارکتی که از آنچه هر یک از آنها به طور جداگانه انجام میدادند، بیشتر توسعه داد و نشان داد. او یک پزشک متخصص، معلم و محقق ماهر بود، اما برجسته ترین نبوغ او رهبری سایر همسالان ماهر بود. پدرش اشتباه می کرد. باب توانست با موسسات کنار بیاید.
موفقیت او منجر به حرکت بعدی و نهایی او شد - به رهبری روانپزشکی در بیمارستان Mt. Zion در سانفرانسیسکو و استادی در دانشگاه کالیفرنیا، گروه روانپزشکی سانفرانسیسکو در سال 1966. او همچنین رشد سریع خود را در رهبری او رئیس کمیته آموزش برای تحقیقات، رئیس کمیته فعالیت های علمی، رئیس صندوق تحقیقات روانکاوی، و در 1960-1970 رئیس جمهور منتخب و سپس رئیس بود. او برای اولین بار پژوهش را به عنوان یک مأموریت اساسی حرفه روانکاوی و انجمن روانکاوی آمریکا در کنار فعالیت های بالینی و آموزشی ایجاد کرد.
III. 1975 - 2014
در سال 1975 باب از کوه صهیون در سراسر شهر نقل مکان کرد تا استاد و رئیس دپارتمان روانپزشکی در دانشگاه کالیفرنیا، سانفرانسیسکو شود، سمتی که تا سال 1985 اشغال کرد در این دوره او به کار روی موضوعات مورد علاقه خود - نقش ادامه داد. تحقیقات تجربی در روانکاوی، رابطه بین مؤسسات روانکاوی و دانشگاه ها، تربیت روانکاوان غیر روانپزشک، و بقا و شکوفایی حرفه روانکاوی.
رهبری او در انجمن بین المللی روانکاوی در آخرین مورد از اهمیت ویژه ای برخوردار بود. او از سال 1977 تا 1985 معاون رئیس جمهور و از 1985 تا 1989 رئیس جمهور بود، به ویژه سال های سرنوشت سازی برای سازمان و حرفه. او ریاست یک سازماندهی مجدد بزرگ را برعهده داشت و برای اولین بار سه منطقه برابر - اروپا، آمریکای شمالی و آمریکای لاتین را به رسمیت شناخت. او خط مشی انتشارات جدیدی را وضع کرد. او بحران سیاسی و اخلاقی دشواری را در برزیل مدیریت کرد و از این طریق اقتدار بینالملل را بر مشکلات اخلاقی در مؤسسات عضو آن تثبیت کرد.
او پژوهش و آموزش پژوهشی را به عنوان مأموریت اصلی سازمان آغاز کرد. شاید مهمترین، و مطمئناً زمانبرترین، او شخصیت مرکزی در مدیریت و حل نهایی تعارض بر سر آموزش روانکاوانه غیرپزشکان توسط انجمن روانکاوی آمریکا بود. رفتار او در این مورد مثال زدنی بود.
باب از رهبران برجسته پزشکی، روانپزشکی و روانکاوی، رئیس سابق انجمن روانکاوی آمریکا و رئیس انجمن بین المللی روانکاوی، دوست و همکار نزدیک روانپزشکان و روانکاوهای برجسته روانکاو بود و از نظر فکری متعهد به مطالعه مشکلات و شناسایی بود. راه حل هایی بدون پذیرش صرف اقتدار سنتی. نتیجه، که بیش از هر فرد مجرد دیگری مدیون باب است، این است که درگیری که سالها تنش شدید ایجاد کرده بود، با یک راه حل موفقیتآمیز، اساساً غیر بحثانگیز و بسیار سازنده دنبال شد. اگر فروید جورج واشنگتن این حرفه بود و موانع تحلیل غیرقانونی بردگی آن بود، باب آبراهام لینکلن آن بود.
IV. سبک
باب نویسنده و ارتباط دهنده ای پرکار بود. او مشتاق به اشتراک گذاشتن عقاید خود بود، همیشه به عقاید دیگران توجه داشت و ثبت کننده بی طرف، منصف و دقیق وقایع بود. او نه تنها دیدگاه های خود را به وضوح و مؤثر ارائه می کرد، بلکه معمولاً واضح ترین و منصفانه ترین ارائه دیدگاه های مخالف را نیز ارائه می داد. سهم فکری اصلی او در دوران ریاست IPA، و موضوع دو سخنرانی عمومی او، درک و نگرش ما نسبت به کثرت گرایی نظری در روانکاوی بود. موقعیت او، مشخصا، متعادل و ظریف بود. یک هسته بالینی مشترک، اما بسیاری از روبناهای نظری مختلف وجود داشت. برخی از تفاوت ها ممکن است با تحقیقات بالینی تجربی حل شوند، برخی دیگر ممکن است گفتمان بالینی را غنی کنند. مهم این بود که ما گوش دهیم، در گفتگو شرکت کنیم، از سایر رشتهها دعوت کنیم تا در تحقیق ما بپیوندند، هر زمان که امکان دارد تحقیقات سیستماتیک را به کار ببریم، پیوندهایمان را با جامعه دانشگاهی تقویت کنیم، و به تعهد اخلاقی خود برای رفاه بیمارانمان وفادار بمانیم.
باب 15 سال از من بزرگتر بود و حرفه من در چند نقطه از او پیروی کرد. هر دو در 15 سالگی وارد کالج شدیم. ما هر دو به آموزش و سرپرستی روانکاوان، سردبیران مجلات روانکاوی اصلی، روسای بخشهای اصلی روانپزشکی در دهههای 70 و 80 و رئیس صندوق تحقیقات روانکاوی تبدیل شدیم. اختلاف 15 ساله به من امتیاز داد. در چندین نقطه انتخاب اصلی در حرفهام از او مشورت گرفتم. او همیشه عاقل بود، با وقتش سخاوتمند بود و می توانست مسائل را از منظر دیگری درک کند. در سه مورد معتقدم که او دست به دامان من شد. دو نفر از آنها به من لذت زیادی دادند. ابتدا از سوی موسسه سانفرانسیسکو دعوت شدم تا با او در جشن زندگی و کارش در سال 2000 شرکت کنم. دوم، من توسط دپارتمان UCSF دعوت شدم تا هفتمین سخنرانی سالانه دکتر رابرت اس. والرشتاین، MD در سال 7 را ارائه کنم که شامل شام با او و جودی در خانه آنها بود. سومی تلخ بود. او می خواست من امروز صحبت کنم.
نمیدانم وقتی با انتخاب بعدی در حرفهام روبرو میشوم، به چه کسی روی میآورم. باب یک دوست خوب، یک عقل تیزبین و یک رهبر عالی بود. او را نمی توان جایگزین کرد، اما میراث او برای چندین دهه باقی خواهد ماند.
کاتلین دیویت
مشارکت تحقیقاتی باب
من کتی دیویت هستم و نظرات مختصری درباره نحوه کار با باب، محقق، خواهم داد.
به عنوان مقدمه، من برای اولین بار باب والرشتاین را از طریق جودی ملاقات کردم. من و گروهی متشکل از سه دانشجوی دیگر در بخش روانشناسی برکلی، جودی را به عنوان مشاور بالینی در حدود سال 1972 استخدام کردیم و حدود 10 سال با او کار کردیم.
پس از فارغ التحصیلی، جودی و باب به من کمک کردند تا موقعیتی در UCSF کسب کنم. من باب را به خوبی شناختم زیرا او یک گروه مشاوره برای اعضای هیئت علمی را اداره کرد - جایی که من بسیاری از اصطلاحات ییدیش را یاد گرفتم - مانند "schlep" و "mensch" - و تعداد زیادی دوستی با ارزش ایجاد کردم.
در سال 1983، باب یک گروه تحقیقاتی کوچک از اعضای هیئت علمی راهاندازی کرد که هدفش ادامه کار در کلینیک مننینگر بود. این خوش شانسی من بود که از آن زمان به بعد با باب کار کردم، از جمله پس از ترک UCSF و وابسته به بخش روانپزشکی استنفورد، تا زمان درگذشت او.
باب به سادگی مثبت ترین و سازنده ترین فردی بود که من می شناختم. من عاشق کار با باب بودم، هم به عنوان یک شخص و هم به عنوان یک محقق. او یک تجربه گرا واقعی بود. او مطالعاتی را برای جمعآوری اطلاعاتی طراحی کرد که به سؤالات پاسخ میداد و مفروضات را به چالش میکشید، نه اینکه آنها را برای اثبات آنچه قبلاً معتقد بود درست است طراحی کند. برای همه ما که با او کار می کردیم واضح بود که او علاقه قانع کننده ای به یافتن راه هایی برای تأیید اثربخشی درمان های روانکاوی دارد. به تعبیر موضع باب – که به طور واضح در خلوت بیان شد تا در انظار عمومی – او قویاً احساس کرد که روانکاوی یک سیستم اعتقادی مشترک یا تمرین فکری نیست. بلکه درمانی برای افرادی است که رنج می برند، و به این ترتیب، اثربخشی آن باید به طور کامل تأیید شود و کارکرد آن به طور جامع مورد مطالعه قرار گیرد تا دائماً اثربخشی آن بهبود یابد. حمایت و انجام تلاش ها برای امکان پذیر ساختن آن یک ماموریت حرفه ای بود.
من امروز وقت ندارم تا در مورد وسعت و عمق مشارکت باب در تحقیقات روانکاوی عدالت را رعایت کنم. یک کنفرانس تمام روزه در نشست سال 2001 انجمن روانکاوی آمریکا به شرح وقایع تحقیقات او اختصاص داشت و به تفصیل، دستاوردهای او در رابطه با موارد زیر را برجسته کرد:
پروژه تحقیقاتی روان درمانی بنیاد منینگر،
پروژه چند سایتی تحلیلی مشترک،
هیئت مشاوره بین المللی تحقیقات روانکاوی، و
مقیاس ظرفیت های روانی.
ارائههای کنفرانس در کتابی با ویرایش بوچی و فریدمن موجود است. این کنفرانس به مناسبت به اصطلاح "بازنشستگی رسمی" باب از تحقیقات فعال برگزار شد. در اینجا باید بگویم که سطح فعالیت باب در دوران بازنشستگی با بیشتر انسان ها در اوج حرفه خود مطابقت دارد. او از تصدی پستهای تحقیقاتی رسمی ملی و بینالمللی عقبنشینی کرد، اما همچنان نقش بسیار فعالی را در پروژه در حال انجام ما در مقیاس ظرفیتهای روانشناختی ایفا میکرد و به تلاشهای قابلتوجه، مستمر و بینالمللی برای فعالیتهایی که روانکاوی را تشویق و حمایت میکرد، ادامه داد. پژوهش.
مقاله ای در سال 1988 که مقیاس ظرفیت های روانشناختی را به عنوان معیاری برای تغییر ساختاری معرفی می کند، نمونه ای از نگرش و رویکرد باب به تحقیق است. او مقاله را با یک بررسی علمی 12 صفحه ای از مفاهیم و مسائل در تعریف تغییر ساختاری آغاز کرد، یک مثال بالینی از عملکرد خود را گنجاند و سپس اشاره کرد که این ادعا که درمان های روانکاوانه طولانی مدت باعث ایجاد قابل توجهی می شود، تغییر پایدار فرضی است که باید آزمایش شود و درستی آن اثبات شود، و برای انجام این کار، باید تعیین کرد: - در اینجا من از او نقل قول میکنم - «چگونه ساختارها را به روشهای معنادار تجربی تعریف کنیم. " سپس باب به تشکیل یک گروه تحقیقاتی پرداخت و وظیفه پیچیده ایجاد معیاری را برعهده گرفت که هدف خود را برآورده کند.
باب در دفاع از یافته های تحقیقاتی که در آن زمان رادیکال به نظر می رسید، شجاع بود. کار او و خلاصهای از یافتههای مطالعه منینگر، تأیید اثربخشی تکنیکهای حمایتی در ارتقای تغییر پایدار، نمونهای بارز است. به یاد میآورم که او را تماشا میکردم که نتیجهگیریهایش را در یک گردهمایی بزرگ UCSF در سال 1981 ارائه میکرد. همانطور که به نالهها و سؤالات زیر مجموعهای از مخاطبان گوش میدادم، به این فکر میکردم که برای توسعه تکنیک روانکاوی خوششانس بود که فردی از جایگاه او و سطح بورس تحصیلی این نتایج را ارائه می کرد. این موقعیت غیرعادی برای باب نبود. او این کار را با وضوح و قاطعیت انجام داد.
باب تعهدی قوی به دیدگاه روانکاوی داشت، اما همچنین در مورد سیستمهای مفهومی جایگزین، چه در درون و چه بدون چتر تحلیلی، نگرش باز داشت. هیچ منبع اطلاعاتی مفیدی نادیده گرفته نشد.
همانطور که مطمئن هستم هر یک از شما که او را میشناختید متوجه هستید، باب گنجینهای از اطلاعات و روابط بود. دانش دایرهالمعارفی او از تاریخ ایدهها، افراد و رویدادهای روانکاوی، همراه با روانپزشکی عمومی دانشگاهی و روانشناسی، شگفتانگیز بود. اعضای گروه تحقیقاتی ما به سرعت دریافتند که تا زمانی که با باب چک نکرده باشیم تا یکی از خلاصههای ارزشمند مفاهیم، مسائل و پیشرفت تحقیق در آن زمینه خاص را به دست آوریم، نباید زمان خود را برای مطالعه پیشینه در مورد هیچ موضوعی تلف کنیم. اگر او حقیقتی را نمی دانست یا شخصاً نمی توانست منبعی را ارائه کند، یک تماس تلفنی با شخصی در شبکه وسیع او باعث ایجاد آن می شد. به یاد میآورم که او را در جریان روند کارش تماشا میکردم و به این فکر میکردم: «باب یک رولودکس در حال پیادهروی است، بخش مرجع کتابخانه و کمیته منابع بهداشت روان سازمان ملل متحد در یکی از این بخشها قرار دارد.» (برای افراد زیر 40 سال، رولودکس یک شکل ابتدایی از لیست تماس های غیر رایانه ای بود.)
آخرین ملاقات تحقیقاتی من با باب در زمان ناهار در پیاتی در ژوئن سال گذشته بود. کار ما روی پروژه در حال انجام در حال اتمام بود و او علاقه مند بود بداند چگونه مقاله ای که خلاصه آن کار را در مجله ای که برای آن ارسال شده بود دریافت کرده است. او با شنوایی اش مشکل داشت، اما با عقلش هیچ مشکلی نداشت. او به من گفت که وقت خود را صرف تکمیل سه مقاله در مورد موضوعات مهم برای او کرده است. آخرین انتشار او قبل از مرگش، موضع خود را مبنی بر اینکه هم روش های کیفی و هم روش های کمی کمک های ارزشمندی به تحقیقات روانکاوانه می کنند، دوباره بیان کرد. برای او معمول بود که راه هایی را بیابد که تا حد امکان فراگیر و قدردان باشد.
به عنوان ضمیمه، امروز صبح ایمیلی از ماریان لوزینگر-بوهلبر، رئیس مؤسسه فروید در فرانکفورت دریافت کردم که می گفت از اینکه نتوانسته در مراسم یادبود باب شرکت کند، پشیمان است و نسخه سوم بازبینی درهای باز را به نتیجه و نتیجه اختصاص خواهد داد. فرآیند تحقیق انجمن بین المللی روانکاوی به باب، به منظور قدردانی از تشویق و حمایت او.
کار کردن با باب والرشتاین به مدت 31 سال سفر فوقالعادهای بود، گاهی اوقات خستهکننده، اما فوقالعاده. او یک پدیده واقعی بود و دنیای ما مکان بهتری برای حضور او در آن است. من از خانواده والرشتاین تشکر می کنم که من را در این فرصت برای جشن گرفتن زندگی او قرار دادند.
استیون سلیگمن
امروز صبح، 9 نفر از 11 عضو بازمانده کلاس خاص من در برنامه دکترای سلامت روان برای اولین دیدار مجدد ما ملاقات کردند—بسیاری از ما از زمان فارغ التحصیلی خود در سال 1981 با یکدیگر در تماس نبوده ایم. ما برای باب اینجا هستیم، اگرچه چندین نفر از ما از آن زمان به سختی او را ندیده یا با او صحبت نکرده ام. همانطور که بسیاری از شما می دانید، باب در دهه 1970 همراه با گروهی از همکارانش در بیمارستان Mount Zion، در نهایت شامل پردیس های دانشگاه کالیفرنیا در برکلی و سپس سانفرانسیسکو پس از انتصاب به عنوان رئیس در UCSF، رهبری برنامه را بر عهده داشت. ایده باب این بود که بهترین علوم مؤلفهای را که به عملکرد سلامت روان کمک میکنند، برای ایجاد یک حرفه جدید با هویت و تخصص متمایز خود ترکیب کند، که بتواند کاری را که روانپزشکان انجام میدهند، بدون حواسپرتی و ناکارآمدی آموزش کامل پزشکی انجام دهد. این برای باب درک پتانسیل هایی بود که در تعدادی از تجربیات قبلی خود، به ویژه در دانشکده روانپزشکی منینگر، و همچنین پیشنهادهای همکاران و پیشینیان مختلف مشاهده کرد - بیشتر از همه ایده فروید مبنی بر اینکه روانکاوی در نهایت باید انجام شود. ، جایگاه خود را در دانشگاه پیدا کند. این یک رویای ارزشمند برای باب بود، رویایی که او در تمام دوران حرفه ای خود آن را تبلیغ کرد. این یک ضایعه است که برنامه در نهایت اجرا نشد، به طوری که چشم انداز باب از یک حرفه بهداشت روان جدید و مناسب تر می توانست محقق شود.
بعد از ظهر امروز، یک گردهمایی مجدد برگزار خواهد شد، این بار با بیش از نیمی از حدود 60 فارغ التحصیل DMH، اولین جلسه از دهه 1980. آنها از نیویورک، تگزاس، واشنگتن دی سی، لس آنجلس، بوستون، بریتیش کلمبیا و جاهای دیگر، و همچنین بخشهای ناهمگون منطقه خلیج آمدند. تعجبی ندارد که تعداد زیادی برای بزرگداشت باب حاضر شوند، اگرچه تعداد کمی از ما رابطه شخصی یا حتی حرفه ای نزدیکی با او داریم. چه چیزی در باب والرشتاین وجود داشت که همچنان این نوع وفاداری و سپاسگزاری را القا می کند؟
باب مستقیماً زندگی ما را تحت تأثیر قرار داد و فرصت هایی برای مشاغل رضایت بخش ایجاد کرد که در دنیای اجتماعی تفاوت ایجاد کرد و چارچوبی را برای زندگی ما فراهم کرد که شاید در غیر این صورت در دسترس نبود. فارغ التحصیلان کلاس من به تنهایی در محیط های متنوع و فوری مانند خدمات حمایت از کودکان، سیستم بهداشت Kaiser، مشاوره مسیحی، دادگاه های خانواده، بهداشت روانی کودکان و نوزادان و سازمان های بهداشت روانی هدایت شده، و همچنین در روانکاوان و روانکاوان قابل انتظار کار کرده اند. مکان های دانشگاهی این برنامه جریانهای اجتماعی و تاریخی رادیکال و دموکراسیکننده زمان خود را به تصویر میکشد: از یک سو، تغییرات به سمت زیستشناسی در روانپزشکی (چیزی که باب در مقالهای پیشبینیکننده در سال 1980 درباره آن نوشت)، همراه با افزایش حمایت عمومی را منعکس و پیشبینی کرد. برای خدمات بهداشت روان (که متأسفانه در سالهای بعد رو به زوال بود). با انجام این کار، علاقه یک گروه نوظهور از جوانان با استعداد، با پیشینههای مختلف را بسیج کرد که تجربیاتشان در جنبشهای فرهنگی و سیاسی و سایر حرفهها، ما را از بسیاری از مسیرهای حرفهای معمولی دور کرده بود، اما با این وجود به دنبال کار و کار در سطح بالا بودیم. ترکیبات هویتی جدیدی که می تواند تفکر مستقل و ارزش های نوظهور ما را در خود جای دهد. دوست باب، اریک اریکسون (که در کوه صهیون و برنامه DMH تدریس می کرد)، البته در مورد هویت نوشت: باب مؤسسات را برای حمایت از مؤسسات جدید شکل داد.
بنابراین، باب از درون مؤسساتی که در آنها کار می کرد، انگشتانش را روی نبض «لحظه تاریخی» خود قرار داد. او بخش روانپزشکی روانکاوانه شیک در کوه صهیون را قادر ساخت تا همکاری فوق العاده ای با جامعه عمدتاً آفریقایی-آمریکایی خود در زمان تنش های نژادی مشخص ایجاد کند. او برنامه ها را در دپارتمان روانپزشکی UCSF- از جمله برنامه های بیرونی تر در جنرال سانفرانسیسکو و بیمارستان های اداری کهنه سربازان ادغام کرد. زمانی که تهدید کرد در صورتی که IPA گروه برزیلی خود را به دلیل نقشش در ترور دولتی تنبیه مناسبی نکند، موقعیت خود را در انجمن بین المللی روانکاوی به خطر انداخت. او سالها قبل از اینکه زمان ایدهاش فرا برسد، طرفدار گنجاندن پزشکان غیرپزشکی در انجمن روانکاوی آمریکا بود و با تلاش قهرمانانهای در دوران ریاستش بر IPA، به حل و فصل این دعوی پرداخت که در نهایت همه چیز را باز کرد. سازمان در کنار هم و در عین حال ایجاد تغییرات لازم. وی خواستار حذف نظام تحلیل گر تربیتی در آموزش روانکاوی شد. هم آموزش روانپزشکی و هم آموزش روانکاوی یکی از دغدغه های اصلی او بود. دو مقاله از آخرین مقالات او این نگرانی را مطرح کردند. باب تا نود سالگی خود - در واقع تا روزهای قبل از مرگش، به نوشتن مجموعه ای از مقالات با همان ادراک، درک و بینش که همیشه مشخصه کار او بود، ادامه داد.
باب زندگی بسیاری را بهبود بخشید. تلاشهای سازمانی او کیفیت مراقبتهای بهداشت روانی را در منطقه خلیج بهبود بخشید و دسترسی بسیاری را به آن افزایش داد. مشارکت های علمی و رهبری سیاسی او از تکامل مداوم روانکاوی برای بهتر شدن حمایت کرد که به عنوان بخشی از میراث او ادامه دارد. او این کار را با هیچ نمایشی انجام نداد (اگرچه باب بدون شک یک سوپراستار بود)، اما از طریق کار اغلب سخت و مداوم برای یافتن راه هایی برای حمایت از ایده ها و استعدادهای جدید. یکی از اولین دستاوردهای باب پس از اینکه رئیس دانشگاه UCSF شد، آوردن سلما فرایبرگ و همکارانش به سانفرانسیسکو بود.
این امر مستلزم کمی اغماض بود و من مطمئن هستم که جذابیت و قدرت متقاعدسازی جودی در کنار کمک های مالی فراوان و فضایی که باب ارائه کرده بود، در این امر نقش داشته است. فرایبرگ اخیراً اولین روش رسمی را برای "روان درمانی نوزاد-والد" ایجاد کرده بود، و پیشنهاد می کرد که درمانگران می توانند به فرزندان والدینی که در حال تکرار آزاری که در دوران کودکی خود متحمل شده اند، کمک کنند و به والدین کمک کنند تا ببینند چگونه رنج های خود را به آنها منتقل می کنند. نوزادان آنها حوزه سلامت روان نوزادان از آن زمان در سراسر جهان رشد کرده است، با هزاران پزشک و به رسمیت شناخته شدن گسترده به عنوان مؤثرترین شکل مداخله رشدی موجود. برنامه UCSF Infant-Parent، که توسط فرایبرگ با حمایت باب تأسیس شد، صدها تمرینکننده را آموزش داده و شبکهای از خدمات توسعهای را در منطقه خلیج ایجاد کرده است که به طور گسترده تصور میشود گستردهترین و پیشرفتهترین در کل کشور است، و اولین وقف شده است. کرسی سلامت روان نوزادان در هر کجا در بخش روانپزشکی UCSF تأسیس شده است. جالبتر اینکه همهپرسی در سراسر ایالت اکنون مالیاتی را بر تمام گواهیهای تولد صادر شده در کالیفرنیا ارائه میکند که از شبکه گسترده خدمات برای کودکان پنجسال و زیر حمایت میکند، زندگی کودکان را بهبود میبخشد و از طریق تلاشهای مستقیم و پیشگیرانه پزشکان میلیونها دلار از مالیاتدهندگان صرفهجویی میکند. کار کردن در موقعیتهای خارقالعادهای، برای مثال، مانند موقعیتهای کودکانی که مورد آزار و اذیت قرار گرفتهاند یا مورد بیتوجهی قرار گرفتهاند، مادرانشان زندانی شدهاند یا دارای ناتوانیهای رشدی شدید هستند، و بسیاری دیگر. تصور اینکه اگر باب موفق نمی شد سلما را به سانفرانسیسکو بیاورد، تصور اینکه بسیاری از این اتفاقات نمی افتاد، سخت نیست.
باب در کار علمی خود نیز مبتکر جسوری بود. برای مثال، یافتههای پروژه تحقیقاتی رواندرمانی مننینگر او را در نظر بگیرید، که روانکاوی رسمی در ایجاد «تغییر خود ساختاری» مؤثرتر از رواندرمانی روانکاوانه نبود، یافتهای که باب در مقاله پایانی خود آن را «ناهنجار» توصیف کرد. لمس کنایه آمیزی که می توانست با ثبات و متانت او پنهان شود) و همچنین، به عنوان گفتن چیزی که «خیلی ها... از نظر بالینی تجربه کرده بودند، اما فقط جرات زمزمه کردن با همکاران نزدیک خود را داشتند». باب در راه خود، یک رادیکال ساکت بود، بیش از آن چیزی که بسیاری از ما می دانستیم، و شاید بیشتر از آن چیزی که حتی او متوجه می شد. علاوه بر این همه کار نهادی و علمی، باب از طریق تدریس، مشاوره و راهنماییاش از تعداد فوقالعادهای از ما حمایت کرد: من دائماً در سفرهایم از اینکه او به طور مستقیم و غیرمستقیم به تعداد زیادی از همکاران در مقاصد دوردست کمک کرده تعجب میکنم: انگار عموی خوب همه بود. و او مردم را گرد هم آورد تا از یکدیگر حمایت کنند. باب و جودی چیزی را سازماندهی کردند که او آن را «سمینار نیمه پخته» نامید که در آن نویسندگان تحلیلی محلی (و برخی غیرتحلیلی) کارهای ما را، اغلب در ابتدایی ترین شکل، با این حس به اشتراک گذاشتند که ما می توانیم عدم قطعیت ها و شگفتی های خود را به صورت دلخواه نشان دهیم. و فضای قابل قبول دوستی ها و همکاری های زیادی از آن گروه ها شکل گرفت و بسیاری از ایده ها و مقالات شناخته شده برای اولین بار در آنجا ارائه شد. باب مراقب مربیان و دوستان خود نیز بود: در آخرین شام ما، کمی قبل از جلسات ژانویه انجمن روانکاوی آمریکا، و همانطور که با غم و اندوه در مورد آن صحبت می کرد، پس از چندین دهه حضور مداوم دیگر نمی توانست به این جلسات سالانه برود. باب با افتخار صحبت کرد که چگونه سه نفر از اعضای گروه نیمه پخته در میان تعداد انگشت شماری از مجریان چهار پنل اصلی که قرار است در آنجا ارائه شود، صحبت کرد.
در تمام این راهها، در تمام این سطوح، باب افراد را گرد هم آورد و استعدادهای آنها را فعال کرد و تلاش های او از نظر سازمانی، شخصی و در بین هزاران بیمار که اگر اصلاً به آنها خدمات داده می شد، به خوبی خدمات نمی دادند. برای چیزی که پشت سر گذاشته بود نبودند. (و من هنوز به بیماران و افراد تحت نظر خود اشاره نکرده ام.) او همه این کارها را انجام داد، به اعتقاد من، به نمایندگی از اصول اجتماعی و سیاسی خود، به نمایندگی از آنچه که احساس می کرد با تفکری روشن و غیر واضح می تواند انجام شود. نجابت انسانی یکی از همکاران DMH من به یاد آورد که چگونه باب مداخله کرد تا او برنامه را در ساحل شرقی به پایان برساند تا بتواند به مردی بپیوندد که قرار بود به زودی با او ازدواج کند – و امروز، چهل سال بعد، خوشحال است. همین مهربانی معمولی به تلاش های نهادی باب انرژی داد. در مجموع، والرشتاین در حوزه نهادی بینا بود، زیرا او به علم و نظریه در روشنفکر اختصاص داشت، و همچنین مردی با صداقت استثنایی. من فکر میکنم که او درک کرد که چگونه سازمانها میتوانند به طور شهودی و شاید تا حد زیادی به این دلیل که به خوبی به او خدمت کرده بودند، به اهداف انسانی خدمت کنند. به اعتقاد من، این اعتماد، همراه با نظم و هوش او، او را به اجرای برنامهای مبتکرانهتر از آنچه که ممکن بود آشکار بود، سوق داد: و اگر جریانهای سیاسی از ارزشهای عمیقی که باب را انرژی میداد روی گردان نمیکردند، استثنایی او میراث حتی گسترده تر خواهد بود.
باب در مقاله پایانی خود با عنوان «زندگی من در روانکاوی»، حرفه خود را در شرایطی قرار می دهد که در آن بزرگ شده و سال های بزرگسالی خود را طی کرده است. با وضوح و صراحت معمولی، او خود را متاثر از وضعیت مهاجر آلمانی-یهودی والدینش، رکود بزرگ، جنبش های سیاسی چپ در دهه های سی و چهل، جنگ جهانی دوم، رونق فزاینده پس از جنگ آمریکا، با حمایت آن نشان می دهد. برای پیشرفت علمی و پزشکی و غیره. تعهد باب به تاریخ همیشه وجود داشته است. اما با توجه به دیده شدن و بیان او به عنوان یک روانکاو و روانپزشک، تا همین اواخر نبود که مرکزیت و عمق این تعهد همراه با ارزش های سیاسی آشکار شده است.
که چنین تعهدی مستلزم آن است. من فکر می کنم که باب، به طور صریح و حتی بیشتر به طور ضمنی، خود را در محیط تاریخی خود درک کرد - به عنوان پسر رکود، به عنوان یک مرد چپ، به عنوان یک اصلاح طلب و دانشمند در عصری که علم و اصلاحات کشش داشتند. و غرور مکان، و طرفدار مفتخر آنچه در روانکاوی و شفا در عمل پزشکی زیبا و منصفانه بود. باب کاملاً عضوی از "بزرگترین نسل" رهبران آمریکایی پس از جنگ بود و ما به خاطر او بهتر هستیم.
امانوئل والرشتاین:
"من و برادرم"
من در برنامه به عنوان "برادر" درج شده ام که هستم. اما من هم به عنوان بزرگتر خانواده اینجا هستم. این نقش آخر، نقشی نیست که من هرگز آرزویش را داشته باشم. مطمئن نیستم که برای بازی کردنش آماده باشم. من زندگی ام را صرف آموختن این کرده ام که چگونه جوان ترین باشم، نه مسن ترین. من بنیامین بین خواهر و برادرم هستم. من معمولاً در میان همسالان تحصیلی و حرفهای خود جوانترین بودم. برادر من هم همینطور. اما او داشت بزرگتر شدن را یاد می گرفت، در حالی که من کوچکتر بودن را یاد می گرفتم. شخص این نقش ها را یاد می گیرد و می آموزد که از کسانی که آنها را بازی می کنند چه انتظاری می رود.
برادرم دقیقا نه سال و هشت ماه از من بزرگتر بود. این یعنی ماهی که وارد دانشگاه شد، ماهی بود که من وارد کلاس اول شدم. آن موقع به سختی او را می شناختم. و او احتمالاً من را آفتی می دانست که کم یا هیچ چیز با او شریک بود. اکثر خواهر و برادرها با بزرگتر شدن از هم جدا می شوند. تجربه من کاملا برعکس بود. من برای اولین بار در بزرگسالی با برادرم به معنای واقعی آشنا شدم. و به جای اینکه از هم دور شویم، بقیه عمرمان را صرف نزدیک شدن کردیم.
بنابراین در سال 1988 او نسخه منتشر شده دومین سخنرانی ریاست جمهوری خود را که در سال 1987 به عنوان رئیس انجمن بین المللی روانکاوی ارائه کرده بود، برای من فرستاد. عنوان آن "یک روانکاوی یا چند؟" ممکن است برخی از شما اینجا سخنرانی او را شنیده باشید. وقتی منتشر شد، دیگران آن را خواندید. اما از آنجایی که احتمالاً بسیاری از شما با این صحبت آشنا نیستید و از آنجایی که تأثیر زیادی بر روابط من با برادرم داشت، اجازه دهید به شما بگویم که برادرم چه میگوید، یا بهتر بگویم آنچه معتقدم پیام برادرم به همکارانش و به همکارانش است. جهان
پاراگراف آغازین او توضیح می دهد که موضوع او چیست:
تنوع روانکاوانه فزاینده ما، یا آن طور که ما آن را پلورالیسم می نامیم، کثرت گرایی دیدگاه های نظری، قراردادهای زبانی و فکری، تأکیدات متمایز منطقه ای، فرهنگی و زبانی، و آنچه که با توجه به این تنوع فزاینده، وجود دارد. هنوز ما را به عنوان طرفداران مشترک علم و حرفه روانکاوی مشترک نگه می دارد.»
به منظور بحث در مورد این موضوع، او با چیزی شروع می کند که ممکن است بسیاری معتقدند انحراف عجیبی باشد. او می گوید که فروید روانکاوی را نه تنها به عنوان یک علم و به عنوان یک حرفه - هر دو ادعای آشکاری که برادرم تکرار می کند - بلکه به عنوان یک جنبش، کلمه ای که برادرم با حروف بزرگ به کار می برد، می اندیشید. به هر حال، بسیاری از دانشمندان، شاید حتی بیشتر دانشمندان، این ایده را رد می کنند که می توانند یا باید در یک جنبش شرکت داشته باشند. یک جنبش مانند یک تعهد سیاسی به نظر می رسد، و ظاهراً چیزی مخالف علم است، که توسط آنها گفته می شود که شامل جستجوی حقیقت، حقایق جهانی است، که نباید توسط تعهدات فرا علمی دانشمند تحریف شود.
جنبش ها، همه جنبش ها، با یک معضل ابتدایی روبرو هستند. اگر آنها مرزهای خود را خیلی محدود تعریف کنند، در نهایت فرقه ای خواهند بود که دائماً منحرفان را بیرون می راند، و در نتیجه قدرت بسیار کمی برای اعمال تغییراتی که آنها برای آن تلاش می کنند، دارند. اما اگر مرزهای خود را خیلی سست تعریف کنند، قدرت انتقادی را که آنها را از دیگران متمایز می کند و با آن می توانند تغییراتی را که برای آن تلاش می کنند انجام دهند، از دست می دهند. و بین Scylla و Charybdis فضای زیادی برای پیمایش وجود ندارد. این شبیه به استفاده از یک پل طناب متحرک برای عبور از یک شکاف وسیع است. عبور خطرناک است اشتباهات مکرر است.
مقاله برادرم با بررسی دقیق و بسیار جامعی از دیدگاه های فهرست بسیار بزرگی از تحلیلگران پیش می رود. البته تا سال 1988 جامع بود. فقط می توان تصور کرد که اگر متن او در سال 2015 نوشته می شد، فهرست چقدر بزرگتر می شد. او در این بحث نظرات خود فروید، تغییراتی که فروید در نظریه پردازی خود انجام داد و قضاوت هایی که او تا زمان مرگش درباره نظریه پردازی سایر تحلیلگران انجام داد.
من صلاحیت بررسی نظرسنجی برادرم یا ارزیابی قضاوت های او را ندارم. من بیشتر به نتایجی که او از این نظرسنجی میگیرد علاقهمندم. به نظر من در این مقاله دو نتیجه گیری عمده وجود دارد. برادرم به دنبال ترسیم خط مشمولیت در جنبش است. او می گوید که برای فروید، مفاهیم مرکزی روانکاوانه «واقعیت های انتقال و مقاومت» بودند. و برادرم سپس ادامه میدهد: «البته باید در اینجا اضافه کنیم که کلمات کلیدی «انتقال» و «مقاومت» نیز بر مفاهیم ناخودآگاه، درگیری روانی و دفاع دلالت دارند که سنگهای کلیدی ساختمان روانکاوانه مشترک ما هستند.
فروید، برادرم به ما یادآوری میکند، از دیگران که دیدگاههای دیگری از روان را دنبال میکردند، خجالت نمیکشید. او فقط اصرار داشت که این دیدگاههای دیگر را روانکاوی نمینامند. تنها «ویرانگری فکری» در این ایده وجود دارد که هر نظریهپردازی در مورد ذهن را میتوان روانکاوی نامید.
در جستجوی نتیجهگیری از این بررسی، او مفهوم دوم و تا حدودی غیرعادی را مداخله میکند - مفهوم استعاره. برای اکثر دانشمندان، استعاره چیزی است که به اصطلاح اومانیست ها به آن می پردازند، نه چیزی که در حوزه علم است. برادر من به دنبال این است که خلاف آن را نشان دهد. او با اشاره به یک ناهنجاری شروع می کند. در زمان نگارش او (و هنوز هم امروز) چندین دیدگاه نظری مختلف در روانکاوی وجود دارد که توسط انجمن بین المللی روانکاوی تعریف شده است. با وجود این، طرفداران دیدگاه های مختلف "به نظر می رسد همه کار بالینی قابل مقایسه ای انجام می دهند و تغییرات بالینی قابل مقایسه ای را در بیماران (به اندازه کافی قابل مقایسه) ایجاد می کنند که (آنها) با آنها سروکار دارند."
اینجاست که مفهوم استعاره نقش می بندد. او از تمایزی که سندلرها بین ناخودآگاه گذشته و ناخودآگاه حال ایجاد کرده است، استفاده می کند. برادرم از آنها نقل میکند: «در حالی که ناخودآگاه گذشته مطابق گذشته عمل میکند و واکنش نشان میدهد، ناخودآگاه کنونی نگران حفظ تعادل در زمان حال است و انگیزه ناخودآگاه گذشته را مزاحم و ناراحتکننده میداند». برادرم می پرسد که این چگونه به کثرت گرایی نظری مربوط می شود؟
به گفته او، داده هایی که تحلیلگر دارد، داده های ناخودآگاه فعلی است. این دادههای بالینی است و معنای آنها در تعریف فروید از عناصر اساسی تفسیر این دادهها، نظریه انتقال و مقاومت، تضاد و دفاع گنجانده شده است. دیدگاههای نظری مختلف ما راههایی برای «بازسازی» گذشتهای است که حال از آن شکل گرفته است. این بازسازیهای گذشته، استعارههایی هستند که «برای ارضای نیازهای مشروط مختلف ما برای بسته بودن و انسجام و درک نظری کلی» ایجاد شدهاند. آنها از نظر اکتشافی برای ما مفید هستند. استعاره ها برای علم ضروری هستند، که تار آنها مشاهداتی است که ما انجام می دهیم و تار آن نمادگرایی است که ما استفاده می کنیم، استعاره هایی که برای ما تفسیر می کنند. به یاد می آوریم که فروید برای استعاره هایش چقدر مشهور است.
بنابراین نتیجه گیری روشن است. روانکاوی دارای یک نظریه بالینی واحد است که از نظر تجربی قابل آزمایش است و مجموعه ای متکثر از استعاره ها. یکی به زمان حال می پردازد، رابطه مستقیم تحلیلگر با بیمار. دیگری به تفسیر بازسازی شده گذشته می پردازد که تحلیلگر با همکاری بیمار انجام می دهد. برادرم در مورد این جمله کلی در مورد حال بالینی و گذشته بازسازی شده می گوید که «می توان آن را در قالب علمی یا سیاسی درک کرد. هیچ تعارضی وجود ندارد زیرا، من خودم اضافه میکنم، هر فعالیت دانشی را میتوان هم از نظر علمی و هم از نظر سیاسی درک کرد.
وقتی این مقاله را خواندم، پیامی را برای برادرم به صورت بلند نوشتم (شیوه ارتباطی گذشته) و بنابراین دیگر آن را ندارم. به او گفتم که هیچ ادعایی برای روانکاو بودن یا حتی کسی که بتوان او را روانشناس نامید، ندارم. من خودم در یک رشته کاملاً دیگر فعال بودم که آن را علوم اجتماعی تاریخی نامیدم. در این زمینه من در چارچوبی نظری کار کردم که آن را تحلیل سیستم های جهان نامیدم.
علیرغم اینکه ما در زمینه های کاری کاملا متفاوت بودیم، مقاله او به شدت در من طنین انداز شد. مفاهیم حرکت و استعاره کم و بیش دقیقاً همان چیزی بود که من از آن استفاده می کردم، گاهی اوقات با زبانی متفاوت. ما با هم شباهت های رویکردهایمان را بررسی کردیم. به تبادل کاغذ ادامه دادیم. او آمد تا صحبت های من را در منطقه خلیج بشنود. رابطه عاطفی ما اکنون با رابطه فکری ما تقویت شده بود.
اجازه دهید در پایان به برادرم و نقش او به عنوان بزرگتر خانواده بپردازم، نقشی که شک دارم بتوانم آن را هم بازی کنم. به نظر من او همان رویکرد اساسی را در این نقش به عنوان بزرگتر در خانواده به کار برد که در نقش خود به عنوان یک شخصیت برجسته و بزرگتر در دنیای روانکاوی انجام داده بود.
از یک طرف، او روال هایی را با خانواده اش برقرار کرد که در طول زندگی بزرگسالی خود آن را حفظ کرد. هر Chanukah او با هزینههای خود فرزندان و نوههایش را تشکیل میداد تا با او و جودی برای تعطیلات در دریاچه تاهو باشند. و هر سال او با تعداد زیادی از اعضای خانواده بزرگ تا جایی که می توانست یک سدر در پساچ جشن می گرفت. او در نسخه ای که خود ساخته بود رهبری کرد و همان حکایات را بازگو کرد و همان آهنگ ها را فراخواند. این به یک معنا اکنون رایج بود. قوانین مشارکت در خانواده را تشکیل می داد.
در عین حال، او هرگز به دنبال تحمیل دیدگاه های خود در مورد انتخاب های شغلی مادام العمر به خانواده نزدیک، یا به من، یا در این مورد به همسر محبوبش نبود. او حتی از مشاوره دادن به ما خودداری کرد. آنها هر کدام به دنبال استعاره فردی خود بودند، تفسیر خود از آنچه باید انجام شود، آنچه می توان انجام داد. و برکت خود را به انتخاب های آنها داد. با توجه به آنچه که همه ما در مورد چگونگی تمایل خانواده ها می دانیم، این خود محدودیت استثنایی بود. خانوادهای قوی ساخت، خانوادهای که از اسکیلای بیرون راندن منحرفان و چاریبدیها به دلیل نداشتن حداقل تعهدات و اجازه دادن به هر چیزی اجتناب میکرد. او با خانواده اش موفق شد. من معتقدم که او نیز در کمک به حفظ یک جنبش روانکاوانه موفق بود. او را هم دوست داشتند و هم تحسین می کردند، همانطور که شرکت کنندگان بسیار زیادی برای این یادبود نشان می دهد که تعداد زیادی از مردم از راه دور آمده بودند.
هانا والرشتاین
"پدربزرگ من"
به نظر مناسب است که یادبود پدربزرگم پایان یک دوره خانوادگی را نشان می دهد، و آخرین پدربزرگ و مادربزرگ من بود که گذشت. مناسب است، چون پدربزرگ من همیشه داور مراسم بود، کارکرد پدری تجسم یافته، «بابی» که مادربزرگم به آن میگفت، ارجاع میداد و به آن احترام میگذاشت.
او اغلب به نظر من مردی از نسلی متفاوت می آمد - محفوظ، رسمی، بی سر و صدا. بسیار متفاوت از پدر خودم، که فکر نمیکنم حتی یک کت و شلوار کامل داشته باشد، نسبتاً از عرف اجتماعی غافل بود و بخش زیادی از انضباط را به مادرم واگذار کرد. اما اکنون شباهت های آنها را به یاد می آورم - مهربان، صبور، عادل. دو ذهن بزرگ، دو مرد که دیگران دوست داشتند دوست داشته باشند.
اولین خاطرات من از پدربزرگم ظریف هستند. حامل هدایای چانوکا، "بابی!" در صدای مادربزرگم، شنوندهاش و پرسشگر پراکندهاش، کسی که وقتی آمدم و رفتم مرا میبوسید و محکم میفشرد - لطافتی همیشه شگفتآور از سوی مردی متواضع.
همانطور که بزرگتر شدم و در مورد پدربزرگ و مادربزرگم کنجکاو شدم، او نقش راهنمای تور و تاریخ نویس را بازی می کرد - بیش از هرکس دیگری که می شناختم به یاد می آورد. زمانی که تصمیم گرفتم روانشناسی بالینی را دنبال کنم، این موضوع تمرکز جدیدی پیدا کرد، که منجر به بعدازظهرهای زیادی شد که با تواریخ توسعه سازمانی روانکاوی سپری شدم. من معتقدم که این انتقال تاریخ برای اینکه چگونه پدربزرگم نقش خود را برای ما نوهها به طور کلیتر درک میکرد، محور بود – او میخواست ما گذشته را بدانیم. برای به یاد آوردن آنچه بوده است، برای درک پیامدهای آن برای آینده.
در نامه ای که مدت کوتاهی پس از مرگ مادربزرگم برایم نوشت، این را به زیبایی خلاصه کرد:
از این به بعد - تا ابد - با خاطراتمان زندگی خواهیم کرد.
حق با او بود - و با این حال حقیقت تلخ اکنون این است که ما دیگر او را نداریم.
بنابراین در خداحافظی با پدربزرگ آرامم، با آغوشهای لطیف و عشق به ایدهها، سوگواری تاریخ او میکنم - بابی مادربزرگم، پدر پدرم، باشد که میراثی را که آغاز کردی به پیش ببریم و هرگز فراموش نکنیم که به سرزمین مادری بازگردیم. گذشته
نینا والرشتاین
وداع با پدرم
از همه شما به خاطر آمدنتان متشکرم. ما به تازگی مجموعه ای از ادای احترام شگفت انگیز و عشق عمیق به پدرم را از زمان ها و طبقات مختلف زندگی اش شنیده ایم. میخواهم یادبود را با چند داستان خودم به پایان برسانم، و اینکه چگونه او را به یاد خواهم آورد.
اما قبل از اینکه به پدرم احترام بگذارم، میخواهم علناً از خواهرم به خاطر سالهای حضورش در خلیج با والدینم و مراقبت ویژهاش در دو سال و نیم گذشته پس از مرگ مادرم تشکر کنم. پدرم دوستانی را دید، به نوشتن ادامه داد، به سمفونی، اپرا و نمایشنامه رفت و زندگی کامل و فعال خود را سپری کرد. بنابراین، ممنون امی.
همچنین میخواهم اشاره کنم که هلن هملین، قدیمیترین دوست مامان از دوران دبیرستان، و احتمالاً به غیر از امانوئل، فردی که در این اتاق است، که طولانیترین پدر را میشناسد، امروز با ما است. همچنین از کسانی که در اینجا بودند تشکر می کنم که 2 سال و نیم پیش در یادبود مادر صحبت کردند. امروز اینجا بودن، مرگ مادر و برادرم را به ارمغان می آورد.
در طول سه ماه گذشته به این فکر کرده ام که چه چیزی را بیشتر از همه در مورد پدرم از دست داده ام. همانطور که مردم گفته اند، پدرم در وسعت دانش خود در مورد روانکاوی، در مورد تاریخ، در مورد ادبیات، در مورد اخبار روز، مردی فوق العاده بود. همه ما میدانیم که او میتوانست حقایق بیشتری را در سر وقایع تاریخی و زندگی شخصیاش، بهتر از هر یک از ما حفظ کند. او همچنین سخاوتمند، متواضع و بدون قضاوت بود (در مورد مادرم چیزی نمی توانم بگویم)، اما پدر عاشق خانواده اش و مخصوصاً پنج نوه بود و چقدر به هر یک از آنها افتخار می کرد. چهار نفر امروز با ما هستند.
فکر می کنم بیشتر از همه دلتنگ حضور گرم و مهربانی اش شده ام، چون می دانستم می توانم با او تماس بگیرم و از دور با او صحبت کنم، لبخندش را وقتی از در رد شدم، علاقه اش به آخرین قطعه یا زندگی نامه نیویورکر یا مقاله نیویورک تایمز را ببینم. داشت می خواند و وقتی با هم بودند، بله، داستان های او که بارها و بارها گفته بود.
در شش سال گذشته، من این فرصت را داشتم که در بهار در منطقه خلیج تدریس کنم و پدر و مادرم و سپس پدرم را به صورت هفتگی و بیشتر ببینم. چند سال پیش تصمیم گرفتم با والدینم روی نوار مصاحبه کنم. من در ابتدا فکر می کردم که جداگانه با آنها صحبت کنم، شاید انتظار داشته باشم چیزی بشنوم که آنها به یکدیگر نگویند. اما همانطور که تصور میکنید، آنها اصرار داشتند که نوار را با هم انجام دهند، همیشه دو نفره، همیشه متحد، گوش میدادند و خاطرات یکدیگر را تحریک میکردند یا عمیقتر میرفتند. بنابراین من مجبور شدم داستان های آنها را بشنوم، و بله، به وضوح به یاد دارم که مادرم گفت، بیا بابی، نام خود را به نینا بگو، یا نینا می خواهد واقعاً در مورد رابطه شما با والدینتان بداند.
بنابراین نام او که پدر و مادرش نام سلیمان یا Schlomo، Ben Lazar v' Sarah را دادند، وقتی به مهدکودک رسید، معلمش از مادرش پرسید که نامش چیست. او گفت که او را بابی صدا میکرد، که معلم آن را بابی میفهمد، و از آن نقطه به بعد، او به بابی، باب یا رابرت تبدیل شد و Solomon نام میانی او شد. یا همانطور که او شد. رابرت اس. والرشتاین.
درست است که امی در مورد پدر گفته است که او دو علاقه داشت: کار زندگی و مادر. بنابراین، میخواهم کلیپی از فیلم شلی ناتان را نشان دهم، فیلمی که در آن پدر عمدتاً در مورد زندگی طولانی خود در روانکاوی صحبت کرد، اما شلی همچنین به اهمیت مادر برای او پی برد و او را در حال صحبت در مورد ملاقات و عاشق شدنش به تصویر کشید. مادرم.
[
کلیپی که در آن پدر در مورد ملاقات با مادر در جلسه آووکا صحبت می کند و با خود می گوید که او همان است و چگونه او سپس دو نامه برای او نوشت و فرستاد.
برای امضا خیلی خجالتی بود یکی از دوستان مادر متوجه شد که چه کسی نامه ها را فرستاده است، آنها برای قرار ملاقات رفتند، و بقیه تاریخ است..]
او به عنوان بخشی از محبت مادر، ما فرزندانش را به طور گسترده دوست داشت. او کسی بود که در تعطیلات ماه اوت ما 400 تا 450 مایل در روز رانندگی می کرد. او و مادر همیشه مسیری را از توپکا انتخاب می کردند و به سمت مین یا جنوب غربی یا کالیفرنیا یا دریاچه میشیگان حرکت می کردند. در حالی که او باید خسته شده باشد، این راه او برای اطمینان از اینکه ما به عنوان یک خانواده با هم هستیم بود.
او کسی بود که ما کوچک بودیم که سر میز شام برای ما می خواند، باد بیدها، هابیت، ارباب حلقه ها. او کسی بود که ریاست خانواده ما را بر عهده داشت و انتخاب می کرد که هر سال کدام داستان را تعریف کند، داستانی که موسی در آنجا متولد شد و یهودیان را از مصر بیرون کرد. یا همان جایی که یوسف به بردگی فروخته شد و یهودیان زیر دست فرعونیان رونق یافتند تا اینکه او اعلام کرد (و من همیشه منتظر این بودم که "فرعونی برخاست که یوسف را نشناخت." و او بود که ما را الگو قرار داد (خوشبختانه). یا متأسفانه) با اخلاق کاری همه جانبه، بعد از شام بیدار می شود و سپس هر شب به نوشتن ادامه می دهد. او همچنین کسی بود که به من کمک کرد تا در مورد مسائل خودم که مدتی پیش در دانشکده پزشکی با آن دست و پنجه نرم می کردم مذاکره کنم. مامان، بابی، برو با نینا صحبت کن، او به من کمک کرد راهم را پیدا کنم.
سالهای گذشته سخت بوده است، اما رشد پدرم را هم دیدم. همانطور که امی گفت، پس از مرگ مادرم، او دوباره عاشق او شد و او را در یک صندوق عقب پیدا کرد و سپس نامههای عاشقانهای را که او در اوایل بیست سالگی برای او فرستاد، زمانی که او در بیمارستان ارتشی خارج از سیاتل، دور از او در نیویورک کار میکرد، دوباره خواند. . او در این نامه ها و در خاطرات خود، حس جدیدی از خود در ازدواج پیدا کرد و دیدن آن زیبا بود.
بنابراین، بابا، دلم برای صحبتهایمان که وقتی میرفتم، برای اوقات خصوصیمان تنگ میشود. دلم تنگ شده که نتوانم زنگ بزنم و بگویم، آیا آن مقاله را در نیویورکر دیدی، چه فکری کردی؟ من امسال در سدرمان دلم برایت تنگ شده بود، و به عنوان پدرسالار که در تعطیلات خانوادگی ما ریاست می کند، همچنان دلتنگت خواهم شد. اما ما حرف ها و داستان های شما را داریم. در این خاطرات، تو را در دل داریم. به عنوان یک پدر و برادر، عمو، پدربزرگ، همکار و دوست، دلتنگ شما هستیم.
یادت گرامی باد
من می خواهم با بیت پایانی کدیش به پایان برسانم. لطفا با من در آواز اوسه شالوم همراه باشید.